دعوای روز جمعه

توضیح دادم که چت دیشبمون به کجا رسید.

صب قرار بود با خواستگار خواهرم بریم صبحونه بیرون  . ساعت 9 از خواب بیدار شدم و یه چایی خوردمو حاضر شدم تا اقای داماد و خواهرش ساعت 10 اومدن دنبالمون و حدوا 11 بود رسیدیم به محل موردنظر. تمام راه ارزو میکردم کاش ما هم بدون هیچ مشکلی میتونستیم باهم باشیم. ولی ما اگه ازدواج کنیم فکر کنم تا چندین سال حمایت خانواده هامونو نداشته باشیم این در صورتیه که اگه بزارن ازدواج کنیم.

حدودا2 ساعت بودیمو برگشتیم

من در باره این خواستگاری چیزی به سعید نگفتم چون هنوز جواب قطعی از خواهرم نشنیدیم.

تو راه اس داد اوکی...

منم جواب دادم. اوکی.....

البته منتظر بودم زودتر از اینا اس بده که نداد

بعدش ساعت 5 اس داد الان جواب اس دادی.

حالا من همون موقع جوابشو داده بودم. گفتم من بلافاصله جواب دادم شما خواب بودی

بیرون رفتی خوش گذشت؟

چون ما اکثرا جمعه ها میریم بیرون واسه همین تیکه انداخت

منم نه اوردم و نه بردم گفتم اره جات خالی

کجا رفته بودی؟

با خواستگار خواهرم رفته بودیم برف بازی.

دستی اینجوری گفتم تا حرصش در بیاد

دیدم اومد نت

چشمتون روز بد نبینه دعوای ما شروع شد

اره من نامحرمم من نباید بدونم من غریبه ام که نگفتی

من هرچی تو خونمون بشه میگم تو از همه چی خبر داری و....

اینقد گفتو گفت تا منم هرچی تو این چند وقت تو دلم بود گفتم

از بازار رفتن با خاله هاش و خلاصه از همه چیز

بعدش سوالاش راجع به خواستگاره شروع شد

چیکارست. مدرک چیه. ماشینش. خونش و....

اخرم مقایسه کرد با خودش که من ماشین ندارم من اینجورم من اونجورم

پس خوشبختت نمیکنم و بهتره با من نباشی و. ....

وقتی خودشو اینجوری مقایسه کرد دلم گرفت. عشقی که ما به هم داریم با هیچ پولی خریدنی نیست. 

اینقد بحث کردیم تا اخرش کوتاه اومدیم. 

میگه اگه دونفر عشقم باشن تو دنیا یکیش تویی یکیش سحر. که هرکارییییییی کنید من نمیگم چرا 

میگه مطمئن باش من لوس و نازک نارنجی بارت میارم.

اخر صحبتامونم رسید به مراحل ازدواجمون.

میگه به نظرت چقد میشه خرج عروسیمون؟

قرار شده خرید فقط حلقه بگیریم( من گفتم سرویس طلا نمیخام میگه من دوست دارم بهترینشو واست بخرم. میگم باشه هر وقت اوضاع مالیت بهتر شد یه خوبشو واسم بخر). یه جشن عقد ساده و مهمونای درجه یک . عوضش یه هفته بریم شمال یه هفته هم سه نفری بریم دبی.

بعدشم کلی قربون صدقه هم رفتیم و ساعت شده بود 12 . چون فرداش من میخاستم برم سرکار بای کردیم و خوابیدیم.


سکوت

چرا من نباید حق اعتراض داشته باشم؟؟؟

ظهر که به بهانه بازار دو دقیقه هم باهام چت نکرد. رفت تا عصر که خودم بهش اس دادم منم هستما. جواب داد بازارم

اوکی مزاحمتون نمیشم بای.

یعنی بس که حوصلم سر رفته بود داشتم دق میکردم. اقا هم که سرش گرم بود

خیلییی هم کفری شده بودم 

مامانمو مجبور کردم بریم خونه داییم از تو خونه بودن واسم بهتر بود. ساعت 8 رفتیم تا 10 اونجا بودیم

وقتی برگشتیم سعید اس داد منم هستما

اوف که الان وقت تلافی بود.

جواب دادم من بازارم

خخخخخ

حدود یه ربع بعد

از بازار برنگشتی؟

من خونه ام

اره مشخصه که خونه ای. چون وات نیستی

سریع یه وای فای به گوشیم دادم که بفهمه خونه ام

بدون اینکه به رو خودش بیاره میگه امشب شبه جمعه ستااااا

دلم میخاست خفش کنم

میدونی دلم برات تنگ شده و عصبیمو از این حرفا

منم فرصتو غنیمت شمردمو حرفایی که تو دلم بودو گفتم

دلت تنگه و وقت نداری باهام چت کنی

دلت تنگه و بازار رفتن با خاله هات واجبتره و.....

بعد میگه چرا بدون اینکه توضیح ازم بخای داری محاکمه میکنی

تازه طلبکارم شده

توضیح میده که اول داشتم بازی پرسپولیسو نگاه میکردم بعدش رفتم با ماشین خیاطی که قد  شلوارمو درست کنه که تو توی ترافیک که بودم اس دادی خوب منم پشت فرمون بودم واسه همین نشد اس بدم

تا اینکه ساعت 8:40 که رسیدم اس دادم. حالا اس ام اس اقا ساعت 10 به من رسید. الله و اعلم که 8 اس داده یا 10

من که حرفاش یا به قول خودش توضیحاتش قانعم نکرد و نمیکنه.

به هر حال با قهر رفتیم خوابیدیم

اینم از شبه جمعه ما

عدم تمایل به دیدار

نمیدونم چرا اصلا تمایلی ندارم ببینمش. الان که سعید پاکدشته و تقریبا بهم نزدیکه همش میگه بیام اونجا. میگم نه. بهانه میارم بیای تو این هوای سرد کجا بریم . جدیدا با کوچیکترین رفتارش به راحتی حرصم در میاد. مخصوصا که الان با خاله هاش رفته بازار.

یه شلوارم خریده با اون سلیقه اش. مطمئنم قشنگ نیست

گذشته قسمت اول

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

اخرین 5 شنبه بهمن

اسم ها مستعار هستند

سعید اومده تهران خونه خالش. تهران که نه پاکدشت. 

دیشب کلی تو وات میگفت اومدم نزدیک تر شدیم بزار بیام همو ببینیم. خوب منکه سر کار میرم صبحا نیستم بعدشم تو این سرما کجا بریم. تو کدوم پارک . نمیشه که بریم تو خیابونا. واسه همین ترجیح دادیم همو نبینیم

الان هم قراره بره پنج شنبه بازار با خاله های گرامیش. منم که فقط حرص میخورم. خوبه خودشون شوهر دارنا.

اینم از امروز ما. 

خوش اومدم

سلام خوش اومدم ایا؟

از اسم وبلاگم فکر کنم مشخص باشه که چیا میخام توش بنویسم

پست بعدی از سه سال گذشته و اشناییمون میگم تا الان

فعلا