صلح

تقریبا دو روزه داریم مسالمت امیز باهم حرف میزنیم نه اون کارای منو فراموش کرده نه من. محتاطانه صحبت میکنیم که دعوا نشه. دنبال خونه ست که اجاره کنه و خانوادش بیان محل کارش. دیروز عکسای خونه ایی که دیده بودو تو وات واسم فرستاد هرچند ناراحت شدم ولی به رو خودم نیاوردم. امروزم ساعت 2 حرکت میکنه میره خونش. هرچند که دوست ندارم بره ولی فعلا اون خانواده داره و من هیچ کاره ام. نمیخام بخاطر این مسائل خودمو اذیت کنم وقتی اون کاری نمیکنه منم تلاشی نمیکنم هرکی زندگی خودشو داره.


من اومدم

اول از تعطیلات عید میگم که خیلییی خوب بود. با وجود اینکه بارهااااا بهم اس دادو رو اعصابم راه رفت ولی خوب بود.

من واقعا نمیدونم باید باهاش چیکار کنم

بعضی وقتا میگم کاش بمیرم راحت شم از این وضعیت

امشبم که حسابییییی بحث کردیم منم بلاکش کردم

خسته شدم از کاراش. الکی بهانه گیری میکنه. حرفایی میزنه فحش هایی میده که تا اسمون دلتو میشکنه حق اعتراض هم نباید داشته باشم. بعضی وقتا حس میکنم برده میخاد که فقط بهش بگه چشم. که منم عمرااااا از این جور ادمای چشم گو باشم.

میخاستم ماجرای امشبو کامل بگم تا اروم شم اما در حال بحث کردن اینقد گریه کردم که الان ارومم.

شاید فردا کل ماجرا رو بگم

فعلا